هفته 28 سونو و تست دیابت بارداری داشتم . سنجد خانم توی سونوگرافی خیلی بامزه بود . بندناف رو گرفته بود ود باهاش بازی می کرد. خیلی هیجان انگیز بود. پسرک خیلی ذوق زده شده بود چون سونوهای قبلی اینقدر واضح نبود. خانومچه 1600 وزنش بود که فکر کنم یه کم زیاده و خدا بخواد تپله.
قند یک ساعته من کمی بالا بودو باید 180 باشه 195 بود. دکترم یک دکترداخلی معرفی کرد و بعد از 1/5 ساعت معطلی و جر و بحث با یک منشی بی نهایت بی ادب ، تا رفتم داخل دکتر گفت برو داروخانه انسولین بگیر بیا برات بزنم. من کاملا شوکه شده بودم چون شنیده بودم باید اول رژیم بدن و بعد هم اگه قرار به تزریقه باید بیمارستان بستری کنن که دوزش دکنترل بشه. در ضمن قند ناشتای من پایین بود و قند یک ساعته هم خیلی بالا نبود. به همسر زنگ زدم و گفت هیچ اقدامی نکن تا بیام. رفتم داروخانه و با خانم دکترش مشورت کردم که اونم تعجب کرد و گفت برو پیش دکتر غدد. خلاصه فرداش رفتم پیش خانم دکگتر اصفهانیان و بعد از 3 ساعت معطلی ، ایشون یه رژیم سبک دادن و گفتن اصلا نیازی به انسولین نیست و متعجب شدن از تصمیم دکتر! حالا حساب کنید که اگه من انسولین می زدم می رفتم تو کما و معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.
فرداش یه سفر سه روزه به بندر انزلی و آستارا داشتیم که کلا به من کوفت شد . چون من ذاتا قندم و فشارم پایینه و نخوردن شیرینی جات باعث می شد خیلی اذیت بشم. هفته بعدش دوباره تست دادم که این بار قند یک ساعتم شدیدا پایین بود. یعنی زیر 60 خطرناکه که برای من 70 بود!
خلاصه که خدا به من و دخترک رحم کرد. از اون موقع اسم سنجد شده شیرین خانوم که خیلی هم شیطون شده و تکونهای زیادی می خوره. یکی از تفریحات شبهای همسر گذاشتن دستش روی دل من و بازی کردن با شیرین خانومه که خیلی هم فعاله و میونش با باباش خیلی خوبه.
12شهریور یه مشهد 24 ساعته رفتیم که من هم از شلوغی بسیار زیاد و هم از سنگینی نتونستم خوب زیارت کنم اما به هر حال خوب و آرامش بخش بود. هر چند که در اثر خوردن غذای هتل و استراحت کم بازم من حالم بد بود و همش تهوع داشتم.اما به خاطر پسرک صدام در نیومد و توس هم رفتیم چون خیلی دلش می خواست ببینه.
کم کم دارم کمدها و کابینتها رو مرتب می کنم تا اواسط مهر یه کارگر بگیرم برای تمیز کردن خونه.
این روزا توی هفته 32 و 33 خیلی سنگین و بی جون شدم و همش شمارش معکوس داریم !
در این هفته جنین سی و دو هفته ای است. جنین دیگر د ر آب بچه بالا و پایین نمی رود، بلکه بیشتر در رحم استراحت می کند. وقتی جنین می خوابد چشمهایش را بسته می کند و وقتی که بیدار می شود چشمهایش را باز می کند.ناخنهای جنین آنقدر بلند است که جنین می تواند خود را بخاراند.
خداى مهربونم ممنونم که امسال روز دختر به فرشته تو دل من هست که مىتونم با تمام وجودم حسش کنم و با هر تکونش کلى ذوق کنم.دخترم روزت مبارک. با اینکه تا به دنیا اومدنت حدود ١١ هفته مونده، اما کادوت رو برات مى خریم چون چندین ساله که از خدا خواستیمت! ❤️❤️
خدا گفت: زمین سرد است
چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟
دختر گفت: من میتوانم، خدا شعله به او داد
دختر شعله را در قلبش گذاشت، قلبش آتش گرفت
خداوند لبخند زد، دختر پر از نور شد،دختر زیبا شد
خدا گفت: دختر شعله را خرج کن
دختر عاشق شد، مادر شد، دختر مهر شد، دختر ماه شد....
در تمام این سالها خدا سوختن دختر را تماشا کرد
خدا گفت: اگر دختر نبود زمین من همیشه سرد بود........
زندگی کاش که بر وفق مرادت باشد
آنکه از یاد تو را برد ،به یادت باشد
بعد از این از ته دل ،کاش بخندی،نه فقط
خنده بر کنج لبت، از سر عادت باشد
غم نبینی گل من! اشک نبیند چشمت
از تو در یاد همه ، چهره ی شادت باشد
آنقدر بخت به روی تو بخندد که فقط
حس هر کس که تو را دید، حسادت باشد نه سال پیش یکی از فرشته های اسمون ، زمینى شد و همه دنیای من و بابا شد. پسر عزیزم تولدت مبارک. انگار همین امشب بود که تا صبح نخوابیدیم و منتظر بودیم بریم بیمارستان براى به دنیا اومدن تو. عاشقتیم تا همیشه.
دخترک وارد هفته 27 شده و خیلی شیطونی می کنه. پسرک امر کرده بنده بیهوشی رو انتخاب کنم که نتونم خواهرش رو ببینم و اول اون ببینه!
در راستای خریدهای خانومی دیشب از تیراژه تشک تختش و زیر انداز تعوبضش رو هم خریدیم و خدا بخواد همه چی خریداری شده.
خداییش همسر سنگ تموم گذاشت و از همه چیز بهترینش رو خرید. امیدوارم همیشه سایه اش بالا شرمون باشه و تنش سلامت باشه
دخترک وارد هفته 25 شده و حسابی تکون می خوره و شیطونی میکنه. من خیلی بی جون شدم و هر نیم ساعت که کار می کنم باید 1 ساعت استراحت کنم! به این ورژن خودم اصلا عادت ندارم و هی دنبال راهی هستم که مثل قبل بتونم کارهام رو تند تند انجام بدم اما بی فایدس.
یه سری از لباسای بچگی پسرک که به درد استفاده مجدد می خوره رو سری سری میریزم توی ماشین و وقتی خشک میشه و تا میشه ، جا ندارم براشون و هی فکر می کنم که کجا جاشون بدم. آخه کلی هم جدید خریدیم که اونا رو توی کمد جا دادم و برای اینا دیگه جا ندارم!
جدیدا با راه رفتن شدیدا تنگی نفس می گیرم و زانو درد اذیتم می کنه. وقتی به دخترک فکر می کنم ذهنم میره به 18 سال دیگه. تصور می کنم کنارم نشسته و داره برام از دانشگاهش و احتمالا نگاه پسرها و دست انداختم استادها میگه. قند توی دلم آب میشه و بیتاب به انتظار می شینم و هفته ها رو می شمارم.
امیدوارم هر کس آرزوی بچه داره خداوند بهش بده وهمه بچه ها روسلامت نگه داره