روزهای شلوغ پلوغ

دخترک وارد هفته 25 شده و حسابی تکون می خوره و شیطونی میکنه.  من خیلی بی جون شدم و هر نیم ساعت که کار می کنم باید 1 ساعت استراحت کنم! به این ورژن خودم اصلا عادت ندارم و هی دنبال راهی هستم که مثل قبل بتونم کارهام رو تند تند انجام بدم اما بی فایدس.

یه سری از لباسای بچگی پسرک که به درد استفاده مجدد می خوره رو سری سری میریزم توی ماشین و وقتی خشک میشه و تا میشه ، جا ندارم براشون و هی فکر می کنم که کجا جاشون بدم. آخه کلی هم جدید خریدیم که اونا رو توی کمد جا دادم و برای اینا دیگه جا ندارم!

جدیدا با راه رفتن شدیدا تنگی نفس می گیرم و زانو درد اذیتم می کنه. وقتی به دخترک فکر می کنم ذهنم میره به 18 سال دیگه. تصور می کنم کنارم نشسته و داره برام از دانشگاهش و احتمالا نگاه پسرها و دست انداختم استادها میگه. قند توی دلم آب میشه و بیتاب به انتظار می شینم و هفته ها رو می شمارم.

امیدوارم هر کس آرزوی بچه داره خداوند بهش بده وهمه بچه ها روسلامت  نگه داره


زبون دراز!

دیشب پسرک داشت شیطنت می کرد. باباش گفت : بسه چقدر شیطونی می کنی. اونم جواب داد: خب پسرا شیطونن دیگه. باید بچه اولت دختر میشد که شیطونی نکنه! من باید شیطونی کنم دیگه.

ساعت 1 تا 2 شب توی اتاق خواب ما مشغول حل معما بودیم . خلاصه ساعت 2 بهش گفتیم برو توی اتاقت بخواب. گفت: رسما من رو بیرون کردین دیگه.

پسرک زبون دراز ما البته خیلی هم مهربونه و این روزها خیلی هوای باباش رو داره و همه جا دنبالش میره که مواظب پاش باشه.

دیشب برای سنجد خانوم یه عروسک جغجغه ای خریدیم که پسرک کلی ازش استقبال کرد و کلی تصویرسازی کرد که داره با خواهرش بازی می کنه!

کلافه شدیم از گرما

سلام.

توی این روزهای فوق العاده گرم در حال ذوب شدنیم! بدتر از اون همسر موقع فوتبال پاش آسیب دید و دیروز درگیر بیمارستان و گچ گرفتن پا بودیم. من توی هفته 22 بارداری هستم و حسابی بی حال و گرمایی شدم و پسرک هم فقط کلاس زبان میره و بقیه ساعات روز رو توی خونه فوتبال بازی می کنه.

دیشب افطاری موسسه خیریه بچه های آسمان فشم دعوت داشتیم. یه گروه موسیقی آورده بودن که برای بچه ها آهنگ میزد و اونایی که سالم تر بودن اومده بودن می رقصیدن. خدا خیرشون بده که دل بچه ها رو شاد می کنن.

سلامی چو بوی خوش آشنایی!

بالاخره از درست شدن بلاگفا نا امید شدیم و مهمون بلاگ اسکای شدیم. امیدوارم دوستای خوبمون بتونن اینجا رو پیدا کنن و مجددا از احوال هم با خبر بشیم.

من مامان یک پسرک حدود 10 ساله هستم و امید به خدا از آبان ماه یه دختر کوچولو هم به جمعمون اضافه میشه. معلم زبان هستم و از خرداد که تعطیل شدم دیگه آموزشگاه نرفتم تا بیشتر استراحت کنم. فعلا دخترکمون رو سنجد صدا می کنیم و هر سه منتظریم تا روی ماهش رو ببینیم.